چقدر..ناله کردم..=///

خدایی نمیدونم یه سریا چجوری تحملم میکنن=//

صبر ایوب دارن به والله=//

بریم سراغ داستان امروز

 

من..زیاد گریه نمیکنم

آدمی نیستم که گریه کنم

نه واقعا..نیستم

برایهمین همیشه لبخند میزنم..

اذیتم کنن:لبخند میزنم

عصبانیم کنن:لبخند میزنم

خوشحالم:لبخند میزنم

هیچ حالی ندارم..لبخند میزنم

..همیشه خنده و جست و خیز تو کارم بود..تا اینکه..

یه روز یکی ازم پرسید:چرا میخندی؟

میخکوب شدم..سوال قشنگی نبود

:چرا داری میخندی و لبخند میزنی؟..چیزی برای خندیدن و لبخند زدن هست؟..

اینکه الکی میخندی و لبخند میزنی تو این شرایط برای چیه؟؟..هیچی نیست!..و بازم ادامه میدی؟

 

درگیر شدم..

خیلی زیاد

تو مغزم..با خودم درگیر شدم..

چرالبخند میزنم؟

چرا میخندم

چرا..

دروغ چرا..اوایل خودمم کار خودمو درک نمیکردم..

وقتی چیزی برای خندیدن نیست..چرا باید..؟

آخرش..آخر آخرش..

به یه جواب رسیدم:

 

اگه نخندم..ازم میخوای چیکار کنم؟

تحمل کردن..کار آدمای سخت بنیاده..

از اونایی که وقتی نگاشون میکنی میگی:چقدر قوی!

از اونایی که توی رمانا مینویسنو تقدیر میکنن که از شخصیت اصلی محافظت کرده یا شخصیت اصلی ای که از مردم محافظت کرده

اونایی که اخم میکنن..ولی بعد انجامش میدن..

اونایی که از شخصیت اول حمایت میکنن و نیازی به حمایت ندارن..

من..شبیه اونا نیستم..

مجبورم لبخند بزنم..و ادامه بدم..

به جای از پسش بر اومدن..کنارش بزنم..

من..فرق دارم..آدم فوق العاده ای نیستم..بهترین نیستم..

من لبخند میزنم..تا راحت تر جلو برم..