دیشب یه طور خاصی بیخود بود..واقعا راست میگم:-:
امشبم..نه امشب خوب بود انصافن..بدتر از اینم داشتم://
خلاصه که..زندگی قرار نیست برای همه عالی باشه:)
یه چند تا دیالوگ شخصیت اصلی داستان جدیدم(که البته بیشتر دیالوگا اسکین)رو بگم:
-تو کشتیش؟
+نه من نکشتمش..جاذبه بود که کشتش
+حقیقتا دلم میخواست من میکشتمش
-چیکار باید بکنم؟
+مهمه؟..بزار یه چیزی بهت بگم..هر وقت نفهمیدی چیکار باید بکنی فقط به جلو حرکت کن..زندگی لعنتیت بهت میفهمونه قراره چه غلطی بکنی
+متاسفانه..زندگی برای همه مهربون نیست!(اولین قسمت این رو گفت حالا)
-معلممون گفت آدما زیبایی واقعیشون تو قلبشونه
+اعتماد کن بهم..این چیزیه که فقط آدمای زشت میگن
+مطمئن باش..خدا اونقدارم که فکر میکنی مهربون نیست..اگه بود مارو نمیساخت که فقط عین دلقکای لعنتی روی صحنه نمایش هی زمین میخورن و بلند میشن راه بریم
+بارها به این فکر کردم که چرا باید به دنیا بیایم وقتی تهش قراره دوباره برگردیم همونجا که بودیم
-و..؟
+فقط به این لعنتی رسیدم که به طرز لعنتی حالا که بدنیا اومدم باید کسایی رو که دوست دارم شاد کنم و اونایی که خوشم نمیاد رو ناراحت تا راحت بشم..زندگیم رو بی دلیل گذروندم:)
+یه جورایی خستم..
نیاز دارم چشمامو رو هم بزارم و بخوابم
شاید برای همیشه
ولی نه..
برای رسیدن به ازادی..هنوز زوده
خیلی دوست دارم شخصیت اصلیو..بیشتر افراد احتمالا ازش متنفر میشن ولی من عاشقشم
تا این حد از حقگو بودن:)