۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

بهترین یا برترین؟

بهتر؟..برتر؟

کودومو ترجیح میدم؟..بهترین!

بی حوصله نگاهش کرد:چرا چرت میگی؟..معنی جفتشون یکیه!

دخترک دستش را در موهای مشکیش برد:کجا یکین؟..احمقی یا چی؟

زمین تا آسمون فرقشونه!

پسرک نگاهش کرد ودهانش را کج کرد:ژمین تا آشمون فلقشونه!..برو بابا

دخترک از بی احترامی های پسر خسته بود..خیلی زیاد:مثلا تو ممکنه برترین کلاسمون باشی ولی هیچ وقت بهترین نمیشی..

سر پسرک سریع به سمتش برگشت:چی گفتی؟

دخترک با اخم برگشت:بهترین و برترین فرق دارن..برترین یعنی کسی که از همه برتره..و بهترین یعنی کسی که از خود دیروزش بهتر شده..

این فرقشونه!..برترین با دیگران مقایسه میشه و بهترین با خودش..تو اگه قرار باشه با خودت مقایسه بشی بدترینی!

پسرک اخم وحستناکی کرد و موهای دخترک را کشید:خفه ببینم!..فاز فیلسوفا برداشتی که چی؟

دخترک جیغی کشید و گریه کرد:تو یه عوضی که فقط برترینی و هرگز بهترین نمیشی!..

پسرک گفت:شاید تو بهترین باشی ولی تو هم هرگز برترین نمیشی

========================================

پسرک لبخندی زد و دست دخترک رو محکم گرفت:برترین کوچک من؟

دخترک لبخندی زد و دست پسر را محکم گرفت و به او نزدیک شد:همم؟

پسرک دست معشوقه اش را کشید و یک دور دور خودش چرخاند:به نظرت برای الان..بهترینم یا برترین؟

دخترک دامن سفیدش را کمی بالاتر از مچش گرفت و گفت:تو برترین خودتی و بهترین برای من!

 

 

ی.ن.ن.ک.ی.ر.ب:اوکی..این کیوت بود:"))))

تنستنینستیسنیتسنتیسنیتستنیتستتیتنستنیتنیییی

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • مونی چان
    • شنبه ۷ اسفند ۰۰

    ...خدا نگهدارمان است!

    دخترک دوید:خدایا خواهش میکنم..بزار به موقع برسم

    بچه درون آغوشش را محکمتر فشرد و از چهارراه ها بدون توجه به بوق ماشین ها دوید

    رو به بچه که زجه های ریز و آرام میزد گفت:ها؟..جانم الان میرسیم..توروخدا حالت بد نشه باش؟

    بچه به شدت داغ بود و هذیون میگفت..

    وبا..بیماری ای که به تازگی بین مردم پخش شده بود

    بچه شروع به لرزیدن کرد و عضلات بدنش منقبض شد

    زن در حالی که میدوید نیم نگاهی به بچه کرد و وحشت کرد:یا خدا!

    بچه کوچک تشنج کرده بود..

     

    وقتی به بیمارستان رسیدند سریع بچه را روی برانکاردی گذاشتند و به داخل اتاق بردند و زن را نیز برای آزمایش بردند

    وبا تقریبا تمام شهر کوچکشان را گرفته بود..تمام تخت های بیمارستان پر شده بود و گاهی بعضی از مریضان روی زمین یا جاهای دیگر دراز میکشیدند..

    طبق علائم زن هنوز وبا نگرفته بود..از این بابت خرسند بود اما میترسید برادر کوچکترش که وباداشت حالش بد شود..

    روی یکی از صندلی های بیمارستان نشست و سرش را به دیوار تکیه داد

    لبخندی زد و گفت:بخور و بخواب کارمان است..خدا نگهدارمان است!

    این شعری بود که مادرش وقتی میدید حتی انقدر سرحال نیستند که آب را از چشمه تمیزی که کنار خانه بود بخورند میگفت..همین شد که برادرش وبا گرفت

     

    ..به برادرش که داشتند آرام رویش لحاف سفید را میکشید نگاه کرد..

    قطره اشکی از اسمان چشمانش افتاد:بخور و بخواب کارمان است...خدا نگهدارمان است!

     

     

     

     

    ......

    وقتی میدونی تنبلی دبه و بازم تنبلی میکنی

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • مونی چان
    • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰
    اینجا از دلنووشته ها و پینوشته ها و کلا نوشته هاییه دیوانه پرده برداری میشه..لذت ببرید!!